نیمههای شب است. تقریبا چهار چهار و نیم صبح. همه خوابیدهاند. جز صدای فش فش بخاری صدایی به گوش نمیرسد. با صدای گریههای مهرسا و مهراد از خواب بیدار شدهام. آنقدر به صدایشان عادت کردهام که کافیست صدای کوچکی را از خودشان در بیاورند تا از خواب بلند شوم و بهشان شیر(خشک) بدهم. شیر(خشک)شان را در خواب گرفتند و وقتی آن را خوردند خوابیدند.
در رختخواب غلت میخورم و خوابم نمیبرد. به گذشتهها فکر میکنم به رفتارم با بعضی از این ادمها. به اینکه چقدر بیفکر بودهام. به اینکه زیادی آدمها را باور داشتهام. به اینکه چقدر زیادی برایشان بودهام. زیادی برایشان وقت صرف کردهام. زیادی وقتم را در اختیارشان گذاشتهام. زیادی برایشان مایه گذاشتهام. زیادی باهاشان صادق بودهام؛ بیآنکه حتی لحظهای شک کنم به رفتار صادقانهام با آدمها.
سالها به رفتار صادقانهام با آنها ادامه داده بودم و آنها آن را سادهلوحی میپنداشتند، آنها آن را به احمق بودنم نسبت میدادند.
در رختخواب غلت میخورم و به رفتار همسرم فکر میکنم با بعضی از این آدمها. به اینکه چقدر بات رفتار میکند. به اینکه حساب همه چیز را دارد. میداند با هر آدمی رفتار مناسبش چیست. میداند کجاها باید چه رفتاری داشته باشد تا مورد قبول آن جمع قرار بگیرد. میداند هر آدمی فرمول مخصوص خودش را دارد و باید طبق اصول خودش باهاش رفتار کرد.
آنها هم آن را قبول دارند. بهش احترام میگذارند و بیشتر مورد قبول جامعه است.
نیمههای شب، خودم را با همسرم مقایسه میکنم و با خودم میگویم راست میگویند بعضی از این روانشناسان؛ آدمی که ازدواج میکند بیشتر خودش را میشناسد. بیشتر با نقاط قوت و ضعفش آشنا میشود. بیشتر به شناخت خودش پی میبرد. بیشتر با زیر و بم خودش آشنا میشود. بیشتر میفهمد کیست. و بعضی وقتها هم میخواهد و تصمیم میگیرد، مثل حالا؛ خودش را اصلاح کند. دیگر زیادی نباشد برای آدمها. زیاد که باشی، زیادی میشی.
درباره این سایت