همه خوابیدهاند. در این خواب نیم روزی افکارم به گذشتههای نه چندان دور پرت است. تا الان روزهای سختی را با همسر به طور مشترک تجربه کردهایم. روزهایی که وقتی مرورشان میکنم، ته دلم به خودم میگویم ما میتوانستیم روزهای بهتری را هم برای خودمان رقم بزنیم. این روزها با همهی سختیهایش میگذرند، و امیدوارم روزهای در پیش رو، بهتر از اینی باشد که در حال تجربه کردنشان هستیم.
وقتی که به گذشتهها فکر میکنم و میبینم چه بلاهایی را از سر گذراندهام، به خودم میگویم کاش دیگر تکرار نشوند. کاش دیگر آن روزها نیایند. حتا از فکر کردن راجع بهشان حالم را دوباره بد میکنند. حتا از اینکه تند تند میایم اینجا و تایپ میکنم حالم بد است و حالم خوب نیست، بهم میخورد.
ته دلم میدانم همهچیز درست میشود. آخر میدانی به این جمله عمیقا ایمان دارم که میگوید: آخر همه چیز خوب میشه، اگه دیدی خوب نشد، بدون هنوز آخرش نشده»
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سلام عزیزانم،
این اولین نامهایست که دارم برایتان مینویسم. حتما تا الان که چشم به جهان گشودهاید، شناختی را نسبت به جهان اطرافتان بدست آوردهاید. امیدوارم خیلی زود بزرگ شوید. واقعا دلم میخواهد صدایتان را بشنوم. دلم میخواهد صدایم کنید و بگویید مامان». از لحظه تولد منتظر این هستم تا صدایم کنید. تا جان را نثارتان کنم. البته الان فقط مهراد میتواند بگوید ماما». و مهرسا میتواند بگوید بَبَ» و گاهی هم بابا».
مهراد و مهرسای عزیزم،
این روزها دوست دارم هرچه سریعتر راه رفتنتان را ببینم. ببینم که با پای خودتان بدون کمک راه میروید. بدون آنکه حتی دستتان را به دیوار بگیرید. بدون آنکه زمین بخورید. چه شیرین است آن لحظهای که بدون کمک اولین قدمهایتان را برمیدارید.
عزیزانم،
امیدوارم واقعا همیشه شاد و سلامت باشید. بدانید هیچچیز در دنیا جای این دوتا نعمت را نمیگیرد. آگاه باشید این دوتا همیشه باهمند و اگر یکی از آنها نباشد آن دیگری هم قطعا نخواهد بود. اگر در زندگی شادی را از دست بدهی، نعمت سلامتی را نخواهی داشت و اگر سلامتی را از دست دهی، در زندگی شاد نخواهی بود.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ، بر آرم از دل
وای! این شب چقدر تاریک است.
این هفته از نظر احساسی در وضعیت بدی قرار داشتم. پر از استرس بودم. نمیدانم تا کی قرار است این وضعیت ادامه داشته باشد. دیگر خودم هم خسته شدهام از این همه ناراحتیهایی که این روزها گریبانگیرم شدهاند. گویی صبر و قرار از من ربوده شده است. میشود برایم دعا کنید. محتاج دعاهای خوبتان هستم.
امشب از آن شبهاییست که خواب از چشمانم ربوده شده است. گاهی اتفاقاتی از این دست خواب را از آدم مید. در این میان، من قصد دارم منطقی عمل بکنم. منطقیش هم میشود اینکه بیخیال ماجرا بشوم و بروم بخوابم. بخوابم و به این امیدوار باشم که زندگی هنوز هم به روال عادیاش ادامه میدهد. و به این فکر کنم، من هنوز همان آدم سابق هستم.
مدتهاست حالم خوب نیست. مدتهاست که دیگه تحمل هیچی رو ندارم. با کوچکترین حرف بهم میریزم. منی که تصور میکردم خیلی صبورتر از این حرفها باشم. باز هم طاقت یک حرف کوچک را نداشتم. طاقت نیاوردم و از کوره دررفتم. الان پشیمانم از کارم. الان که دارم اینها را مینویسم پشیمانم. دلم میخواهد زمین دهن باز کند و من را درسته قورت دهد. حالم داره از خودم و زندگیم بهم میخورد. دیگر خودم را هم نمیشناسم. دیگر آدم قبلی نیستم. دیگر واقعا هیچچیز مثل سابق نیست. حتا این گریهها هم امانم نمیدهد. دوست دارم تایپ کنم ولی نمیتوانم.
عجب روزهایی هستند این روزها! این روزها، روزهای خوبی نیستند. نمیدانم چهام شده. این روزها را دوست ندارم. مدام به همه میپرم و چند ساعت بعدش دوباره از همان آدمها معذرتخواهی میکنم. نگرانتر از قبل هستم. عصبیتر از قبل هستم. فکر میکنم بیشتر مشکلاتی که جهان و جهانیان درگیرش هستند، یک سرش مربوط به آدمهای دوروبرم باشد. باز خودم را از بقیه مردم سوا کردهام و فکر میکنم هنوز جزء پاکترینها هستم. میدانم اشتباه میکنم. میدانم که میدانی آدمی هستم پر از اشتباه، پر از غلط غلوط. حالم خوب نیست. دارم باز هم چرت و پرت به هم میبافم. کاش این روزهای لعنتی زودتر تمام شوند. کاش دوباره روزهای خوب بازهم از راه برسند.
نیمههای شب است. تقریبا چهار چهار و نیم صبح. همه خوابیدهاند. جز صدای فش فش بخاری صدایی به گوش نمیرسد. با صدای گریههای مهرسا و مهراد از خواب بیدار شدهام. آنقدر به صدایشان عادت کردهام که کافیست صدای کوچکی را از خودشان در بیاورند تا از خواب بلند شوم و بهشان شیر(خشک) بدهم. شیر(خشک)شان را در خواب گرفتند و وقتی آن را خوردند خوابیدند.
در رختخواب غلت میخورم و خوابم نمیبرد. به گذشتهها فکر میکنم به رفتارم با بعضی از این ادمها. به اینکه چقدر بیفکر بودهام. به اینکه زیادی آدمها را باور داشتهام. به اینکه چقدر زیادی برایشان بودهام. زیادی برایشان وقت صرف کردهام. زیادی وقتم را در اختیارشان گذاشتهام. زیادی برایشان مایه گذاشتهام. زیادی باهاشان صادق بودهام؛ بیآنکه حتی لحظهای شک کنم به رفتار صادقانهام با آدمها.
سالها به رفتار صادقانهام با آنها ادامه داده بودم و آنها آن را سادهلوحی میپنداشتند، آنها آن را به احمق بودنم نسبت میدادند.
در رختخواب غلت میخورم و به رفتار همسرم فکر میکنم با بعضی از این آدمها. به اینکه چقدر بات رفتار میکند. به اینکه حساب همه چیز را دارد. میداند با هر آدمی رفتار مناسبش چیست. میداند کجاها باید چه رفتاری داشته باشد تا مورد قبول آن جمع قرار بگیرد. میداند هر آدمی فرمول مخصوص خودش را دارد و باید طبق اصول خودش باهاش رفتار کرد.
آنها هم آن را قبول دارند. بهش احترام میگذارند و بیشتر مورد قبول جامعه است.
نیمههای شب، خودم را با همسرم مقایسه میکنم و با خودم میگویم راست میگویند بعضی از این روانشناسان؛ آدمی که ازدواج میکند بیشتر خودش را میشناسد. بیشتر با نقاط قوت و ضعفش آشنا میشود. بیشتر به شناخت خودش پی میبرد. بیشتر با زیر و بم خودش آشنا میشود. بیشتر میفهمد کیست. و بعضی وقتها هم میخواهد و تصمیم میگیرد، مثل حالا؛ خودش را اصلاح کند. دیگر زیادی نباشد برای آدمها. زیاد که باشی، زیادی میشی.
درباره این سایت