مدتهاست حالم خوب نیست. مدتهاست که دیگه تحمل هیچی رو ندارم. با کوچکترین حرف بهم میریزم. منی که تصور میکردم خیلی صبورتر از این حرفها باشم. باز هم طاقت یک حرف کوچک را نداشتم. طاقت نیاوردم و از کوره دررفتم. الان پشیمانم از کارم. الان که دارم اینها را مینویسم پشیمانم. دلم میخواهد زمین دهن باز کند و من را درسته قورت دهد. حالم داره از خودم و زندگیم بهم میخورد. دیگر خودم را هم نمیشناسم. دیگر آدم قبلی نیستم. دیگر واقعا هیچچیز مثل سابق نیست. حتا این گریهها هم امانم نمیدهد. دوست دارم تایپ کنم ولی نمیتوانم.
درباره این سایت